خیلی سخته دور و برت پر باشه از آدمایی که ظاهر و باطنشون خیلی با هم فرق داره...
از نگاهت خوب فهميدم که بار آخرست
اين که مي بينم تو را. آری! بهار آخرست
چشم در چشم تو مي دوزم، تو مي گويي به من -
با زبان بي زباني اين قرار آخرست
صبح فردا از ترک هاي زمين خون مي چکد
با خَطِ خون مي نويسم انتظار آخرست
مي روي و در غبار حادثه گم مي شوي
مي رسي و مي نويسم اين غبار آخرست
بر مدار درد مي چرخي و مي اُفتي زمين
درد مي گويد که برخيزي! مدار آخرست
عشق مي ريزد زمين از گوشه ي چشمان تو
چشم هايت قسمتي از شاهکار آخرست
قسمتی ديگر کبود بغض هاي زينب ست
آینه در آینه اين يادگار آخرست
شعله مي پاشند روي خيمه ها، روي دلم
گفته بودي در غزل! اين شعله زار آخرست
روي خاک افتاده خورشيد و نگاهم مي کند
از نگاهش خوب می فهمم که بار آخرست...
پ.ن: حتما این مطلب را با عنوان "خاطره ای ناگفته از شهید محمود شهیان زاده (صدیقی)"
به قلم استاد عزیزم آقای موجودی بخونید.
پ.ن2: شهید محمد جواد (بهمن) دُرولی: قبرم را ساده و هم سطح زمين درست كنيد و با اندكي سيمان
روي آن را بپوشانيد و فقط با انگشت روي آن بنويسيد:
"پر كاهي تقديم به آستان قدس الهي"
خط آخر: و درگیر هیچ...
+ نوشته شده در جمعه پانزدهم مهر ۱۳۹۰  توسط حسین سنگری
|
